اگر میخواهید بدانید چه میشود که یک مرد در سالهای پایانی زندگی خود و پس از تجربهی انواع ترسها و شکستهای متعدد، تصمیم میگیرد خود را به دل امواج ناآرام دریا بسپارد، کتاب پیرمرد و دریا ،اثر بزرگ نویسندهی آمریکایی برندهی نوبل، یعنی ارنست همینگوی را مطالعه کنید. رمان کوتاه برندهی پولیتزر و اثری کلاسیک که به شما نشان میدهد در انتهای هر تونل تاریکی، یک کورسوی نور وجود دارد که اگر به آن باور داشته باشید، دوباره روشنایی را به آغوش خواهید کشید.
آنگونه که ایتالینو کالوینو، نویسنده و نظریهپرداز مشهور ایتالیایی، در کتاب «چرا باید کلاسیکها را خواند» اشاره کرده است، آثار کلاسیک به آن دسته از کتابهایی گفته میشود که در نهایت نمیتوانیم از آنها اجتناب کنیم. چراکه این آثار، توأمان با همپوشانی و تضاد، به ما در رسیدن به درونیات و کشف هویتمان کمک میکنند. ایتالینو کالوینو وقتی از اثر کلاسیک صحبت میکند، منظورش صرفاً یک مکتب ادبی و شیوههایی خاص در داستانگویی نیست. آن تعریف کلی از اثر کلاسیک که در اینجا برای کالوینو بیشتر محوریت دارد، به آن دسته از کتابهایی اطلاق میشود که آنقدر نامشان را شنیدهایم که وقتی در یک مکان عمومی حضور پیدا میکنیم، از اعتراف به اینکه چنین اثری را هنوز نخواندهایم، احساس شرمساری میکنیم. آثاری که در طول تاریخ و در بسترهای اجتماعی به یک ابژهی فرهنگی تبدیل شدهاند.
ارنست همینگوی (Ernest Hemingway) را میتوان از مهمترین نویسندگان قرن بیستم میلادی و تمام ادوار ادبیات آمریکا دانست. او یکی از نمونههای برجسته در سبک نوشتن «آمریکایی» است که ادبیات این کشور را به سطح تازهای ارتقا داد. ارنست همینگوی از آن دسته نویسندگانی است که در نگاه نخست، نثرشان ساده و مستقیم و بدون لایههای پیچیده بهنظر میرسد. اما در بطن این پاراگرافهای بهظاهر ساده، جهانبینی و کیفیات ویژهای نهفته است. کیفیاتی که نثر او را در تاریخ ادبیات جاودانه کردهاند و میتوان ادعا کرد که از زمان مرگ ارنست همینگوی، تعداد نویسندگان آمریکاییای که توانستهاند به جایگاهی همانند وی دست یابند، به انگشتان یک دست نیز نمیرسد. حتی نسل متفاوت و جدید نویسندگانی چون چارلز بوکوفسکی، دان دلیلو و تامس پینچن نیز هیچکدام به مقام همینگوی نرسیدهاند.
پیرمرد آرامآرام قهوهاش را مینوشید. این تنها چیزی بود که در طول روز میخورد و میدانست که باید بخورد. مدتها بود از خوردن خسته شده بود و ناهاری برای خود به دریا نمیبرد. او یک بطری در قایق داشت و این تمام چیزی بود که او در طول روز احتیاج داشت.
اکنون پسرک با ساردینها و دو طعمهی در روزنامه پیچیدهشده برگشته بود. آنها راه سخت را به سمت اسکله پایین رفتند و قایق را به داخل آب انداختند. پسرک گفت: «موفق باشی پیرمرد!»
پیرمرد جواب داد: «همچنین»
او طنابهای شلاقی پارو را داخل پاروگیرها جا داد. به جلو خم شد و با همهی توان خود قایق را حرکت داد و در تاریکی از لنگرگاه دور شد. قایقهای دیگری هم از سواحل دیگر در حال رفتن به دریا بودند. پیرمرد صدای پاروهای آنها را میشنید ولی قادر به دیدنشان نبود چون ماه پشت تپهها بود.
گاهی اوقات کسی در قایقها صحبتی میکرد اما از بیشتر قایقها صدایی جز پایین آمدن پاروها شنیده نمیشد.
آنها پس از گذر از دهانهی اسکله از هم جدا میشدند و هرکس به سمتی به امید صید میرفت. پیرمرد میدانست که به دوردست میرود. او بوی ساحل را پشت سر گذاشت و به سمت عطر پاکیزهی صبحگاهی اقیانوس رفت.